طهورا جانطهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی شیرین من و همسری

خصوصیات سال 1395

عزیز دلم دیگه چیزی به تولد شما نمونده و منم در تدارکات تولدت هستم کفش که خریدم برات فقط مونده لباس و عکس آتلیه و چاپ تقویم و .... وااای کلی کار دارم.  اما از خصوصیات  سال 95 برات بگم: لحظه تحویل سال 95 در ایران :  ساعت 8 و 0 دقیقه و 12 ثانیه (ساعت هشت و صفر دقیقه و دوازده ثانیه) صبح روز یکشنبه 1 فروردین 1395 هجری شمسی مطابق 10 جمادی‌ الثانی 1437 هجری قمری و 20 مارس 2016 میلادی سال 1395 هجری خورشیدی برابر است با سال های : 14095 اهورایی 7038 میترایی آریایی 6766/67 آشوری 5776/77 عبری 3754 زرتشتی 2575 هخامنشی (شاهنشاهی) 2016/17 م...
26 بهمن 1394

برگشتن بابا از ماموریت

سلام عزیز دلم خوبی نفسم  امروز صبح به بابا زنگ زدم گفتش که غروب پیش ماست آره گلکم این چپند روزی که بابا پیش ما نبود نزاشتم بهت سخت بگذره یا حوصلت سر بره  مدام بردمت خونه و آوردمت و یکم ماشین سواری و یکم با آبجی فاطمه مشغول بودی و خلاصه خوب بود این سری و منم از فرصت نهایت استفاده رو بردم و خونه رو حسابی مرتب کردم و با خاله نوشین جمعه رفتم تمرین رانندگی یکم دیگه تلاش کنم خودم می تونم مستقل بشم و ماشین رو بردارم البته الان زیاد نیازی به ماشین ندارم ولی بعدا که شما بزرگ بشی واسه بردن شما به کلاس آموزشی و مدرسه نیازم میشه و موقع هایی که بابا نیست همش باید از بابا بزرگ تقاضا کنم منو ببره یا بیاره خلاصه اگه دست فرمونم...
26 بهمن 1394

سلام جیگر جان

عزیز دلم  سلام دخمل خوبم قربون شیطونی هات گل من دیروز با هم رفتیم پارچه تو بدم خیاط که رفتی تو بغل بابا و سفت چسبیدی به فرمون ماشین دیگه هر چی بابا سعی  کرد دستاتو آزاد کنه گریه میکردی و باعث شدی کلی بهت بخندم  خلاصه اینکه فکر کنم زود راننده بشی                                         عاشقتم دخمل خوبم که دیشب نون دستت بود گفتم بده مامان آوردی جلوی دهنم تا بخورم منم هی ادای خوردن در می آوردم و دوباره بهت میگفتم بازم بده و شما ب...
18 بهمن 1394

یه جمعه برفی

گل من  دیروز جمعه  تا لنگ ظهر که خوابیدیم  بعدش رفتیم خونه مامان مهربان ناهار زن عمو فروزان و امیر حسین و امیر علی جون و عمه سودابه ومن وشما و باباجی و مامان  مهربان و بابا رحیم  دور هم جمع بودیم وبعد ناهار عمه زهرا و مهراد جون با عمه فاطمه اومدن به ما سر زدن خلاصه تا ساعت 3:30عصر کلی گفتیم و خندیدیم و  بعدش دیگه من و شما و باباجی اومدیم یه کوچولو دور دور بزنیم  که سر از جاده ماسوله درآوردیم  و یه کم برف باریده بود و شما هم تو بغلم خوابیده بودی و دلم میخواست باهم یکم برف بازی کنیم و این شد که شما رو بیدار کردم و شما هم بادیدن منظره برفی و اینکه بچه ها دارن رو هم برف می پاشن کلی ذوق زده ش...
10 بهمن 1394

یه جمعه برفی

گل من  دیروز جمعه  تا لنگ ظهر که خوابیدیم  بعدش رفتیم خونه مامان مهربان ناهار زن عمو فروزان و امیر حسین و امیر علی جون و عمه سودابه ومن وشما و باباجی و مامان  مهربان و بابا رحیم  دور هم جمع بودیم وبعد ناهار عمه زهرا و مهراد جون با عمه فاطمه اومدن به ما سر زدن خلاصه تا ساعت 3:30عصر کلی گفتیم و خندیدیم و  بعدش دیگه من و شما و باباجی اومدیم یه کوچولو دور دور بزنیم  که سر از جاده ماسوله درآوردیم  و یه کم برف باریده بود و شما هم تو بغلم خوابیده بودی و دلم میخواست باهم یکم برف بازی کنیم و این شد که شما رو بیدار کردم و شما هم بادیدن منظره برفی و اینکه بچه ها دارن رو هم برف می پاشن کلی ذوق زده ش...
10 بهمن 1394

تغییر دکوراسیون خونه

سلام دخمل عزیز دلم هفته قبل که اون اتفاق بد واسه آبجی فاطمه افتاد( دستاش برخورد کرد به بخاری ما و طفلکی بچه نوک نوک انگشتاش  بد جور سوخت  همش خودمو سرزنش می کردم که من عمه بدی هستم چرا همون لحظه از بچه غفلت کردم  یه لحظه ازش غافل شدم تا لباساشو جمع کنم  و آمادش کنم تا باباش بیاد ببردتش که .....) هیچی دیگه فقط یه شرمندگی موند واسه من این شد که چند روزی تو فکر این بودم که که این دکوراسیون واسه بچه کوچیک خطرناکه کلا افتادم تو جون خونه و حالت کابنت آشپزخونه و دکوراسیون مبل ها رو میخوام عوض کنم البته آشپزخونه خیلی کار داره چون باید کابینت زیاد کنیم  اینه که حسابی سرمون شلوغ بود .و شما هم هی حوصله ت سر...
10 بهمن 1394

تغییر دکوراسیون خونه

سلام دخمل عزیز دلم هفته قبل که اون اتفاق بد واسه آبجی فاطمه افتاد( دستاش برخورد کرد به بخاری ما و طفلکی بچه نوک نوک انگشتاش  بد جور سوخت  همش خودمو سرزنش می کردم که من عمه بدی هستم چرا همون لحظه از بچه غفلت کردم  یه لحظه ازش غافل شدم تا لباساشو جمع کنم  و آمادش کنم تا باباش بیاد ببردتش که .....) هیچی دیگه فقط یه شرمندگی موند واسه من ...
10 بهمن 1394

دخملک گریون من

دخمل خوب خوبم عزیز دلم  قربونت برم فدای قلب کوچیکت   قربونت برم  دخملم  وقتی بیداری اصلا اجازه نمیدی  از کنارت تکون بخورم حتی اجازه ندارم یه دستشویی برم اگه خدایی نکرده از جلوی چشمت دور شم کل اهالی ساختمون رو خبر دار می کنی                             واقعا خسته کنندس  اصلا امور خونه از دستم در رفته همه چیز شلخته و ریخته پاشیدس  فقط به خودم امید می دم که این یه مدته و وقتی بزرگ بشی  بیشتر واسه نظافت خونه وقت میزارم.   با این وجود دخترم من راضی هس...
7 بهمن 1394

پایان 9 ماهگی و ورود به 10 ماهگی

سلام دخمل خوبم پایان نه ماهگی و ورودت رو به دهمین ماه زندگیت تبریک میگم                                                                                                                                                                &nbs...
7 بهمن 1394
1